هر روز کمی بیشتر نزدیک میشم و کمی بیشتر میترسم و دودل میشم.
حال غریبی نیست برای من
ولی هیچوقت از پسش بر نیومدم
خدا اینبار کار خودته! به من چه؟
پ.ن: خاطره نویسی هم شد وبلاگ نویسی آدم ساده؟
پ.ن۲: عنوان برداشتیست از شعر حسین عباسیان:
شب در میانه
سیاهتر رقصید
و درد سترگ
از دوایرِ محدود گذشت،
در آمیزش نور و نمک
پناه به کنجهای تهی بردم و
دو ستارهی سرخ در طالعم درخشید.
بالِ زنگار
خون خشک پرنده را
در منقار جغد
به پرواز میکشید.
کز کرده بودم
کنار غمی گوشهگیر
که کنجها را از خویش پُر میکرد.
ای خورشیدِ بندی
در دوایر زنبور!
شب، نظر کجا بگردانم؟
به کدام ستاره بسپرم در سِحرِ بیابان
راهِ آهو بگیرد
و سلامهای سرخم را
به خاطرِ بوسهخواهترین لبها بیاورد؟
من که رمقِ لمیدن بر خاکم و آنک
لب به سنگ میسپرم.
من از اینجا مردهام
و تو اکنون
جوانتر بودی
از
اکنون.
من از اینجا مردهام و زمان
در ساعتِ حون میگذرد.
با نالهی سپیدار
برگ از سرپنجه میسوزد
و آبله در نگاه میترکانَد.
حلال خزان کردهام
مویم ببندد به دُم اسبی سرخ
و خون خشکیدهام را در کوهها
رها کند،
_هبهی گونها_
تا از نیِ چوپانها
ضجه در ستارهی خون
در ستارهی آتش
بریزم.
#حسین_عباسیان
درباره این سایت